شبیه شیشه بود؛ اما شکستن را نمی‌فهمید

تمام درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید


خودش با خنده‌هایی؛ تلخ بند کفش من را بست

وگرنه پای من؛ تردید ماندن را نمی‌فهمید


اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود

دلم اینقدر ارزشهای؛ دشمن را نمی‌فهمید


وجود شعر در دنیای؛ ماشینی غنیمت بود

وگرنه هیچ مردی؛ در جهان زن را نمی‌فهمید


سکوتم کوهی؛ از حرف و نگاهم خیس ماندن بود

ولی او فرق؛ شب با روز روشن؛ را نمی‌فهمید


من او را خوب فهمیدم، کمی عاقل‌تر از من بود

همیشه درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید


#علی_صفری


پ.ن: در دلم غوغاست اما راز داری بهتر است


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراحی حرفه ای وب سایت گروه اقتصاد دانان استان اصفهان الکترون پیکاسو طرح توسعه فردي تحصیل در استرالیا تدوين برنامه ريزي استراتژي براي سال ۹۹ دانش نو Tamika شعر و دکلمه