زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
پ.ن: - هیچوقت فکرشم نمیکردم سال نو اینجوری هم بگذره، انگار مثلا رعایت نکردن قوانین شروع سال یه جرم بزرگه، نداشتن سفره هفت سین توی بچگی یعنی نبودن سال خوب، ولی الان فکر کردن به رسم رسومات بیشتر مسخره میاد تا حس عذاب وجدان گرفتن از انجام ندادنشون
- قبول دارم که برای حس خوبش آدم باید اون کاری که لازمه رو انجام بده، مثلا یکی از سفره هفت سین انداختن، سبزه انداختن لذت میبره، چرا که نه. اینکه چه اتفاقی می افته که این لذت وقتی مثلا نمیتونی اون کار رو انجام بدی جای خودش رو به عذاب وجدانِ انجام ندادن اون کار منجر میشه، هنوز به مکانیسمش پی نبردم، چطور ما میشیم برده ی اون کار، عجیبه
- پیش خودم فکر میکردم شاید جز دسته « آنکس که نداند و بداند که نداند، لنگان خرک خویش به منزل برساند» هستم، یا یه وقتایی حس میکنم خود درونیم داره گولم میزنه و درواقع جز دسته «آنکس که نداند و نخواهد که بداند، حیف است چنین جانوری زنده بماند» هستم ♂️، شاید واقعا حیفه که زنده ام
- تا حالا به حرف زدن فکر کردید؟ اگه حرف زدن اختراع نمیشد، دنیامون قشنگتر بود یا بدتر؟ اصلا اون موقع آدم چطور فکر میکرد وقتی واژه ای وجود نداشت؟
عجیبتر شد
درباره این سایت