پرنده ها دیرشان نمی شود.
هیچ سگی ساعتش رانگاه نمی کند.
گوزنهادلواپس فراموش کردن تولدها نیستند.
فقط انسان زمان رااندازه می گیرد،
فقط انسان ساعت را اعلام می کند
وبه همین دلیل ، فقط انسان ازترسی فلج کننده
رنج می بردکه هیچ موجوددیگری تحمل نمی کند،
ترس تمام شدن وقت.!
پ.ن: نسبت به اخرین مطلب قبلی تغییراتی کردم
نمیدونم خوب یا بد
امیدوارم سازنده باشه نه هدایت کننده ام به سمت پوچ گرایی
رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمی مانم
تو و جهان و همه مردمش عوض شده اید
و من هنوز همان شاعر پریشانم
چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوته ی گل سرخی و من زمستانم
تو پیش من سخن از روز جشن می گویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم
شبی که ماه به بالای شهرمان برسد
من آسمانی ام و تو. تو را نمی دانم
#محمدرضا_طاهری
پ. ن: یه وقتایی انگار دیگه زیادی فقط میگذره، یعنی فقط میگذره ها
نه که تند بگذره
بلکه خیلی بی خود میگذره ♂️
همین که چند وقت یه بار پست میزارم و نمیزارم گواه اوضاعه
بهتر است نتوانند شما را
درک کنند و بمیرید
تا این که زندگی تان را به
توضیح دادن بگذرانید.
#؟
حرف نزدن دلهرهای بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهرهای دیگر.
#من_رولان
پ.ن: حتی حوصله پ.نویسی هم ندارم
مثلا دیروز تولدم بوده و باید الان کلی خوشی هاش رو بنویسم ولی
یه وقت هایی آدم از درون خالی میشه با یه حرف با یه ظن با یه دید که کلا با چیزی که در مورد خودت فکر میکنی کلی فرق داره
دیدی که ازش بدت میاد ولی به تو نسبت میدن
بی طاقتیم
حوصله شرح قصه نیست
فال حافظ که بگیرند همه میفهمند
کار عاشق فقط ای کاش به یلدا نرسد
#عالی_رضایی
پ.ن:
+ فقط شب یلدا که نیست، شب سالگرد ازدواجمونه با کلی خاطره خاطر انگیز و جعبه کادو شگفت انگیزت دمت گرم که با این همه کار درستش کردی ولی من
+ نی نی مون رو خوابوندم و دارید بساط شب یلدا رو آماده میکنید، خونه آقاجون رضوانشهر
+فعلا دوست ندارم به درس فک کنم هرچند نمیشه
+خداروشکر بابت این چندتا سفارش سایتمون
و کلی چیز برای شکر گفتن
فعلا وقت نیس تا بعدنا
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده
#سید_سعید_صاحب_علم
+ اووه چه طولانی شد پست نگذاشتنم
+ فعلا فقط همین تک بیت زیر، بدون هیچ کلام اضافه ای:
"این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است من اما نگرانم"
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟
#سید_سعید_صاحب_علم
ی.ن: یادگار نوشت
کوانتوم هم میان ترمش رو دادیم
چیزی فراتر از کلمه افتضاح بود
الان واقعا یه دوست لازم دارم بگه بیا بریم بیرون غم نخور
البته امتحان و اینا که هیچه در مقابل فکر وخیالات و درگیری هامون
ولی خب بازم امتحان دارم میزارم جمع شه بعدش یهویی
+ یه اتفاق خوب دیروز موقع برگشت از دانشگاه برام افتاد
قضیه صفه که نه
یه پیرمرد رو از گلدشت رسوندم نجف آباد، وای چه پیرمرد مشتی بود
و جمله آخرش این بود
" توی زندگی با زنت رفیق باش و اونم با تو، اون موقع تحمل همه مشکلات برای جفتتون راحت میشه"
دمش گرم
تو چه کردی که سرانجام دعا ریخت بهم
از همین فاصله تقدیر خدا ریخت بهم
ما دوتا در همه جا ورد زبان ها بودیم
این همه عشق کجا رفت چرا ریخت بهم
آه تقدیر به ما فرصت ابراز نداد
غمِ این حادثه شیرازه ی ما ریخت بهم
زندگی چیست بگویید اگر آگاهید
ساحلی خسته که از موج رها ریخت بهم؟
من به ماهیت این خاک کمی بد بینم
شک ندارم که همین خاک مرا ریخت بهم
پدرم بود ،که از رفتن و مردن گفتم
مادر از فاصله، از حول و ولا ریخت بهم.
#مصطفی_لوینی
مثل شعری قابل تحسین که بی تشویق نیست
هیچ خطی مثل ابروی تو نستعلیق نیست!
چشم هایت مثل اقیانوس آرامی است که
با پریشان بودن من قابل تطبیق نیست
عشق یعنی "جبر "یعنی "احتمال" رفتنت
راه حل زندگی وقتی به جز تفریق نیست
آمدی اما برای رفتنت آماده ام
سرنوشت هیچ موجی تا ابد تعلیق نیست!
هیچ وقت این شاهنامه آخر خوبی نداشت
زندگی با " بی تو" بودن قابل تلفیق نیست
هیچ چشمی بعد تو شعری به من القا نکرد
هیچ خطی غیر از ابروی تو نستعلیق نیست
#فائزه_محمودی
تو رسیدی که به این مرده کمی جان برسد
تا به این روح کویری، نم باران برسد
آمدی در دل من سلطه براندازی تا-
دوره ی سلطنت غصه به پایان برسد
قبل تو چاه غم و، حال در این محبس عشق
یوسف از چاه کشیدی که به زندان برسد
باور هیچ کسی نیست که با معجزه ات
کافر عشق چنین ساده، به ایمان برسد
پا به پای تو به پابوسی او خواهم رفت
باید این قصه در آخر به خراسان برسد
#احسان_نصری
پ.ن: امسال امام رضا ع جان هنوز ما رو نطلبیده
یادش بخیر ازدواج دانشجویی مشهد
ایشالله که قسمت بشه سه تایی راهی بشیم، یکم بچه جون سفت بشه
کربلا هم که هیچ فقط هر سال باید بگیم "جا مانده ایم و شرح دل ما خجالت است"
دانشگاه هم که آخ آخ
روزهای خوبی داریم الحمدالله، فقط یکم باید وقت و اراده بیشتری برای مطالعه درس ها بزارم، هرچند مطالب بسیار زیاد
بابت همه چیز خدایا شکرت
آخرش درد دلت، در به درت خواهد کرد
مهره ی مار کسی کور و کرت خواهد کرد
عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده است
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد
از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده ام خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سر به سرت می ذارد
بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر ارباب ده است
مادر این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد
همه ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد
#امیر_سهرابی
نگرانم، ولی چه باید کرد
عشق، دلواپسی نمی فهمد
درد من، خط ِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد.
بغض کردن میان خندیدن
تکیه دادن به کوه ِ نامرئی
خسته ام از ضوابط عُــرفی
خسته ام از روابط شــرعی
هیچ کس، هیچ کس نمی داند
به نگاهت چه عادتی دارم
هیچ فرقی نمی کند دیگر
اینکه با تو چه نسبتی دارم
تف به هرچه اصــول، هرچه فـُـروع
تف به هرچه ثواب، هرچه گـــُـناه
توی تاریک خانه ی دنیا
عقل جن ّ است و عشق بسم الله
چشم هایت نگاه خیسم را
مثل ِ برق سه فاز میگیرد
تو برایم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز می گیرد
زیر آتش فشان ِ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد
مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد
تو مرا زجر میدهی عشقم
مــازوخیسمی که دوستش دارم
من به اشغال تو درآمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم
#یاسر_قنبرلو
شبیه شیشه بود؛ اما شکستن را نمیفهمید
تمام درد اینجا بود، او من را نمیفهمید
خودش با خندههایی؛ تلخ بند کفش من را بست
وگرنه پای من؛ تردید ماندن را نمیفهمید
اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود
دلم اینقدر ارزشهای؛ دشمن را نمیفهمید
وجود شعر در دنیای؛ ماشینی غنیمت بود
وگرنه هیچ مردی؛ در جهان زن را نمیفهمید
سکوتم کوهی؛ از حرف و نگاهم خیس ماندن بود
ولی او فرق؛ شب با روز روشن؛ را نمیفهمید
من او را خوب فهمیدم، کمی عاقلتر از من بود
همیشه درد اینجا بود، او من را نمیفهمید
#علی_صفری
پ.ن: در دلم غوغاست اما راز داری بهتر است
کارلوس فوئنتس :
میدانید؟ مدتی که می گذرد
آدم زندگی خودش ته می کشد و فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می کند.
چار بوکوفسکی:
و نمیدانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا میدارد یا تفکر است که ما را اندوهگین میکند!
دیالوگ فیلم Inception 2010 :
انعطاف پذیرترین انگل چیه؟
یه باکتری؟ یه ویروس؟ یه کرم روده؟
نه یک فکر!!!
انعطاف پذیر و مسریه وقتی یک فکر در مغز جا گرفت، نابود کردنش تقریبا غیر ممکنه!
پ.ن: ترکیبی از این سه جمله شده بخشی از افکار و روحیاتی که باید باهشون کلنجار برم
بغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وقافیـه ها ریخت به هم.
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق؛
پس چرا زندگی ساده ی ما ریخت به هم.!
#امید_صباغنو
حق مطلب رو فاضل نظری ادا کرد اونجا
که گفت:
دلم بدون تو غمگین و با تو افسردست
چه کرده ای که ز بود و نبودت آزردست
« با احتیاط حمل شود »، جان شکستنی است
این جام لب پریده ارزان شکستنی است
نگذار وا شود همه جا سفره دلت
این روزها عجیب نمکدان شکستنی است
وقتی نگاه می کنم از پشت پنجره
با چشم های خیس، خیابان شکستنی است
بی دست های گرم تو با یک نسیم هم
انگشت های ترد درختان شکستنی است
وقتی که حکم، حکم تو باشد، بدون شک
در دست شاه، شیشه قلیان شکستنی است
هربار مژه های تو را دیدهام، عجیب
حس کردهام که میله زندان شکستنی است
اینقدر با غرور نگاهم نکن، که دل
مثل حباب کوچک باران شکستنی است
#عیدالحسین_انصاری
" آدم ها تاریخ انقضاء ندارند
یک روز از خواب بیدار می شوند و میبینند خراب شده اند
دیگر خوش نمی گذرد
وقت خوش نیست
بیهوده توی تاریخ کش می آیند و در بستر زمان طول میکشند
الکی طول میکشند "
از کتاب "پرتغال در جعبه ابزار"
پ.ن: این مرحله "که چی بشه؟" زندگی کی میره مرحله بعدش؟
من سوالم پر پرسیدن و بی هیچ جواب
مرده شور من این روز و شب و حال خراب
آن سبزه کز ضخامت سیمان گذشت
و قشر سنگی را
در کوچهی شبانهی بابُل
تا منتهای پردهی بودن شکافت
آن سبزه زندگانی بود.
#طاهره_صفارزاده
جهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم می گردد
مگر در هم بریزد رادمردی این توالی را
#فاضل_نظری
نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش می آید.
بعد از مدتها تلاش کردن
دویدن و به در و دیوار زدن
بعد از مدتها خواستن بی نتیجه!
یکدفعه احساس می کنی خسته ای،
بریده ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست.
به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی
برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن.
آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن.
به اینجا که میرسی
نه دلتنگ می شوی نه دلخوش.
می گویی بی خیال!
و این بی خیالی غمگین ترین حس دنیاست.!
پ.ن: یکی نوشته بود اگه خدا شاهده پس کی قاضیه؟
شک کرده ام به زهد ابوذر فروش ها
ایمان باد کردهء باور فروش ها
شک کرده ام به اینکه چرا دور زندگی
دیوار می کشند فقط در فروش ها
با هر که عهد بسته ام ای دوست، نام او
افزوده شد به صنف برادر فروش ها
آنقدر ساده ام که برای تبسمی
سر می کشم به کوچه ی خنجر فروش ها
صد خاکریز بین من و دل کشیده اند
این روزها قبیله ی سنگر فروش ها
با وعده ی بهشت چرا زندگی کنم
یک عمر در جهنم منبر فروش ها
#عبدالحسین_انصاری
پ.ن: + فعلا گیر دادم به شعرهای این شاعر عزیز، حرف دله
+ خوبه که بعضیاتون راحت یه سری اعتقادات رو قبول میکنید و به هیچی شک و تردید ندارید این نقص در واقع یه نوع آپشن براتون حساب میشه کیفش رو بکنید
+ واقعا چه جوری؟ فرمولش چیه؟ به ما هم بگید (مثلا من خیلی حالیمه )
+ میشه مثلا به «هدف زندگی، هدف خلقت، اصن خدایی هست یا نه، چرا خودکشی نکنیم که تموم شه بره، این همه بلم بشو توی دنیا، این همه هیچی نبودنمون توی این همه مخلوقات و این همه احساس خود برتر بینیمون و.» فکر نکرد؟
+ حالتم مدت هاست اینجوره که :
در من انگار کسی در پی انکار من است
+ نمیدونم این کس کیه یا چیه ولی خیلی رو مخه، حتی نمیدونم اینکار خوبه یا بد، میترسم شبیه همون ضد فریبکار فاضل خان نظری باشه که گفت:
"من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
«خود»پنداشتهام
حالا
من از خود برای تو شکایت آوردهام"
+ خلاصه اینکه این حس حال اگه خوب یا بد هست،اگه حتی شبیه ناامید ها و پوچگرا ها به نظر بیام (که واقعا هم اینطور نیس) کم نمیشه تا به جوابی برسه، جوابی قانع کننده
+ این شک و شبه خیلی ام بد نیست به قول ویل دورانت توی کتاب درباره معنی زندگی:
" هیچ کس حق ندارد اعتقاد بورزد، مگر آنکه شاگردی شک را کرده باشد."
+البته این موقعیتم حس بدی نیس، چون نه حس شادی مطلق برام معنی میده و نه حس غم مطلق، همه اتفاق ها حسشون توی فضای ما بین این دو هست، رو به بی تفاوتی مطلق، ولی آدم دیگه یه جایی خسته میشه . حوصله شرح قصه نیست. (این همه حرف زدم تازه میگم حوصله اش نیست )
از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم
آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار
#فاضل_نظری
ترس قبل از شکست را تنها
مرد در حال جنگ می فهمد
حال یک کوه رو به ریزش را
اولین خرده سنگ می فهمد
#رویا_ابراهیمی
و اینکه:
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم. بهترم یعنی!
#مهدی_فرجی
پ.ن نداره ،همینه که هست
باید دید مبارزه چطور پیش میره
به عقل جمعیت با سواد شک دارم
به عشق، هرچه که داد و نداد شک دارم
به آسمان و زمینِ منِ هوایی تو
به عمر آدمِ رفته به باد شک دارم
به تو که داعیه ی فهم بیشتر داری
به خود به آینه خیلی زیاد شک دارم
به انتزاع و تخیل به پیچش ذهنی
به کلِ فلسفه ی اعتماد شک دارم
چقدر جای تو خالیست در تمام تنم
چقدر من به همین اعتیاد شک دارم
شکسته اند پر هرکه اهل پرواز است
سکوت کن که به هر انتقاد شک دارم
بهشت را به بهانه نمی دهند و تویی
اگر بهانه به روز معاد شک دارم
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
احمق ها بی درد نیستند؛ تنها دردی که ندارند درد دانایی است.
"لودویگ ویتگنشتاین"
از بس گلایه و غم از روزگار دارد
آیینه روزگاری است، گرد و غبار دارد
هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است
این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد
این آسمان بعید است، بی روشنا بماند
از بس ستاره های دنباله دار دارد
غم های بی نهایت، عشاق بی کفایت
من بی حساب دارم، او بی شمار دارد
در عین سر به زیری، سر مست و سربلند است
چون تاک هر که خانه بالای دار دارد
عشق اناری ام را از من ربود دارا
من عاشق انارم، سارا انار دارد
#سعید_بیابانکی
پ.ن: + وقتی به اصل فلسفه هم شک کنیم چی دیگه ته اش میمونه، یه هیچی نا محدود
+ اینو مینویسم که از ذهنم بری بیرون، تویی که داعیه دین و اسلامت میشه (هرچند بویی از اسلام نبردی) و لااقل روی کارهات اسم دین نزار، البته میزاری هم بزار دیگه که فرقی نداره، درواقع سمبل نفرت انگیز ترین مردی هستی که میشناسم، از حرفات، کارهات، حتی از این دینی که تو داری بیزارم. اون قدر نامردی درونت رخنه کرده که به خیانت کردن به همسر و دو تا دخترت اسم خدمت به اسلام میزاری و تو نمونه ای از جامعه آماری هستی که سرشون رو کردن توی برف . نه که مربوط به دینت باشه نه، چون دین هم یه فلسفه اس، یه اعتقاد، یه تفکره، یه روشه. توضیح بیشتری لازم نیست. بد هم برداشت شد مهم نیست
+ همیشه پیش خودم میگم رفتار بقیه برام مهم نیست، آدم باید کار درست رو انجام بده ولی حتی دارم به همین هم شک میکنم، ما به کسی چیزی بدهکار نیستیم ولی فک میکنم باید جوری رفتار کنیم که به خودمون بدهکار نشیم (وارد دریایی از شک شدم، امیدوارم نخوام بابتش این ترم رو هم حذف کنم )
+ یه چیز خوبی رو به عنوان هدف انتخاب کرده بودم، بهم ریخت و منو رو هم بهم ریخت ولی امیدوارم درست بشم و درست بشه
+ دلم برای بچگی، اون موقعی که توی ایوون خونه دراز میکشیدم و با چشمای نیمه باز زنبورک های تخیلی رو میدیدم تنگ شده
+ یه مدت وبلاگ نویسی و طراحی سایت، یه مدت حجم سازی مقوایی و یه مدت روبیک شده بودن منبع انرژی و ریکاوریم، ولی شعر تنها موردیه که همچنان ثابت مونده، به قول «سیده مریم خامسی» که گفته :" شاید شعرها قرصهای سفید کاغذی باشند برای تسکین درد دل ها."
+ چوم!!؟
نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد .
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد .
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام .
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخیال تر از همیشه کنند .
نه به کسی فکر کنم ،
نه نگرانِ چیزی باشم ،
نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم !
من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم .
#نرگس_صرافیان_طوفان
پ.ن: + این متن رو که میخونم نمیدونم چرا عنوان دومین پست قبلیم به عنوان جوابیه اش توی ذهنم تکرار میشه (من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم)
+ دلم اون مواد مخدر جدیده(دی ام تی) رو میخواد تجربه کنم که وارد دنیاهای موازی میشیم (حالا فعلا واسه شروع خوبه سیگاری بشم بعد )
+ هی پیش خودم میگم اخبار نخونم، نمیدونم چرا دلم نمیاد، انگار منتظر یه خبری هستم که نمیدونم چیه
+ منظور از عید توی تصویر بالا سال نوی میلادی نیستا
نشستم فکر کردم درد انسان را نفهمیدم
گذشتم از خودم اما خیابان را نفهمیدم
نشستم زیر چتر باغ و دیدم سیب می افتد
ولی منظور این کار درختان را نفهمیدم
جلوی چشم من دارا انارش را به سارا داد
چرا یک بار هم این درس آسان را نفهمیدم
برایم آبشاری ریخت روی شانه ها اما
حواسم پرت بود و باز جریان را نفهمیدم
گذشتم بی تفاوت از کنار جنگل شاتوت
گذشت و مزه ی قند فریمان را نفهمیدم
نشستم بارها از ابتدا عطار را خواندم
ولی منظور او از شیخ صنعان را نفهمیدم
درون کافه های گم شده در دود پایین شهر
دلیل هق هق یکریز قلیان را نفهمیدم
برای زندگی دنبال یک تعریف می گشتم
ولی تعبیر این خواب پریشان را نفهمیدم
تو در یک لحظه با لبخند حل کردی معما را
نپرس از من چه آمد بر سرم، آن را نفهمیدم
#عبدالحسین_انصاری
+ دچار سر دردی شدم که نمیدونم از کی شروع شده و درمانش چیه
+ هزارتا دلیل هست و شاید هر هزارتا دلیلشه
+ خوندن کتاب هم چندان کمکی نکرد، چه بسا سردرگمی این کلاف زندگی رو بیشتر میکنه، هی استدلال جدید، هی دیدگاه جدید ولی تناقض اصلی سر جاشه، هدفی نیست که نیست لاکردار.
+ ما چی داریم که خدا (اگه باشه و این خدایی باشه که به خوردمون دادن) بهش افتخار کرده، ما از حیوان هم بدتریم، آره خوب هم قاطیمون هست همونطور که توی حیوانات هم استثنا هایی هست، شاید ام من زیادی قاطی بدهاشم ♂️، شایدم خودم خیلی بدم
+ خاک تو سرت دنیا (همینقدر کوچه بازاری)
+ شعر طولانیه ولی.
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن، لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست، بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم خود دود شوم، لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم، مجنونم و خوناب جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد، دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی، بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست، یک عاشق این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند، پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود، تا آه کشی،بند دلش پاره شود
ای شعله به تن،خواهر نمرود بگو، دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست، این شعر پُر از داغ تو آتش زدنی ست
ابیات روانی شده را دور بریز، این درد جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند، این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پچ پچه ها چیست،رهایم بکنید، مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود، بازیچه ی اطفال کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد، شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک، اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهد نابودی دنیای منم، باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم، با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند، در شهر خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند، گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند، مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادی من چشم چرانی کردند، در صحن حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد، بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است، یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید، ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید، مال خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم، آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مرد شکسته ست هنوز، مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست، مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگ پاسوخته بود، لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسند آوار اگر جغد منم، باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد، دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد، صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند، داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد، آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام، دیوانه ی این سراب خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم، با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند، بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد، در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست، آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهان دگری ساخته ام، آتش به دهان خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند، دستان دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم، من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم سیاهت شده ام، بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم، از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است، چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای، حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی، گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناه بی گناهی کشتی، بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری، من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگ تو جز درد مگر می ماند، جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز، این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم، با هر کس همنام تو درگیر شدم
ای تُف به جهان تا ابد غم بودن، ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش شما، ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است، لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم، با پای خودم می روم این بار گلم
#علیرضا_آذر
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
پ.ن: - هیچوقت فکرشم نمیکردم سال نو اینجوری هم بگذره، انگار مثلا رعایت نکردن قوانین شروع سال یه جرم بزرگه، نداشتن سفره هفت سین توی بچگی یعنی نبودن سال خوب، ولی الان فکر کردن به رسم رسومات بیشتر مسخره میاد تا حس عذاب وجدان گرفتن از انجام ندادنشون
- قبول دارم که برای حس خوبش آدم باید اون کاری که لازمه رو انجام بده، مثلا یکی از سفره هفت سین انداختن، سبزه انداختن لذت میبره، چرا که نه. اینکه چه اتفاقی می افته که این لذت وقتی مثلا نمیتونی اون کار رو انجام بدی جای خودش رو به عذاب وجدانِ انجام ندادن اون کار منجر میشه، هنوز به مکانیسمش پی نبردم، چطور ما میشیم برده ی اون کار، عجیبه
- پیش خودم فکر میکردم شاید جز دسته « آنکس که نداند و بداند که نداند، لنگان خرک خویش به منزل برساند» هستم، یا یه وقتایی حس میکنم خود درونیم داره گولم میزنه و درواقع جز دسته «آنکس که نداند و نخواهد که بداند، حیف است چنین جانوری زنده بماند» هستم ♂️، شاید واقعا حیفه که زنده ام
- تا حالا به حرف زدن فکر کردید؟ اگه حرف زدن اختراع نمیشد، دنیامون قشنگتر بود یا بدتر؟ اصلا اون موقع آدم چطور فکر میکرد وقتی واژه ای وجود نداشت؟
عجیبتر شد
درباره این سایت